جمعه ۰۲ آذر ۹۷ | ۲۰:۲۰ ۵۲۳ بازديد
یکی ناسزا گفت در وقت جنگ گریبان دریدند وی را به چنگ
قفا خورده عریان و گریان نشست جهاندیده ای گفتش ای خودپرست
چو غنچه گرت بسته بودی دهن دریده ندیدی چو گُل پیرهن
سراسیمه گوید سخن بر گزاف چو طنبو بی مغز بسیار لاف
نبینی که آتش زبان است و بس؟ به آبی توان کشتنش در قفس
اگر هست مرد از هنر بهره ور هنر خود بگوید، نه صاحب هنر
اگر مُشک خالص نداری، مگوی ورت هست،خود فاش گردد به بوی
به سوگندگفتن که زرمغربی است چه حاجت،مِحَک خودبگویدکه چیست
بگویند از این حرف گیران هزار که سعدی نه اهل است و آمیزگار
روا باشد ار پوستینم درند که طاقت ندارم که مغزم برند
قفا خورده عریان و گریان نشست جهاندیده ای گفتش ای خودپرست
چو غنچه گرت بسته بودی دهن دریده ندیدی چو گُل پیرهن
سراسیمه گوید سخن بر گزاف چو طنبو بی مغز بسیار لاف
نبینی که آتش زبان است و بس؟ به آبی توان کشتنش در قفس
اگر هست مرد از هنر بهره ور هنر خود بگوید، نه صاحب هنر
اگر مُشک خالص نداری، مگوی ورت هست،خود فاش گردد به بوی
به سوگندگفتن که زرمغربی است چه حاجت،مِحَک خودبگویدکه چیست
بگویند از این حرف گیران هزار که سعدی نه اهل است و آمیزگار
روا باشد ار پوستینم درند که طاقت ندارم که مغزم برند