پنجشنبه ۰۱ آذر ۹۷ | ۱۳:۴۶ ۴۸۹ بازديد
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده،که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف به جملگی مطیع فرمان گشتند.ملک نفسی سرد برآورد و گفت:این مژده مرا نیست،دشمنانم راست،
بدین امید بسر شد،دریغ، عمر عزیز که آنچه در دلم است،از درم فراز آید
امید بسته برآمد ولی چه فایده،زانک امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دوچشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو همه تودیع یکدیگر بکنید
بر من اوفتاد دشمن کام آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد به نادانی من نکردم، شما حذر بکنید
بدین امید بسر شد،دریغ، عمر عزیز که آنچه در دلم است،از درم فراز آید
امید بسته برآمد ولی چه فایده،زانک امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دوچشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو همه تودیع یکدیگر بکنید
بر من اوفتاد دشمن کام آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد به نادانی من نکردم، شما حذر بکنید