چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷ | ۱۹:۰۸ ۵۳۴ بازديد
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد.چندانکه ملاطفت کردند،آرام نمی گرفت و عیش ملک از او منغض بود.چاره ندانستند.حکیمی در آن کشتی بود،ملک را گفت:اگر فرمان دهی من او را به طریقی خاموش گردانم.گفت:غایت لطف و کرم باشد.بفرمود تا غلام به دریا انداختند.باری چند غوطه خورد،مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند،به دو دست در سکان کشتی آویخت.چون بر آمد،به گوشه ای بنشست و قرار یافت.ملک را عجب آمد.پرسید:در این چه حکمت بود؟گفت:از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست.همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
ای سیر! تو را نان جوین خوش ننماید معشوق من است آنکه به نزدیک توزشت است
حوران بهشتی را، دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آنکه یارش در بر تا آنکه دو چشم انتظارش بر در
ای سیر! تو را نان جوین خوش ننماید معشوق من است آنکه به نزدیک توزشت است
حوران بهشتی را، دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آنکه یارش در بر تا آنکه دو چشم انتظارش بر در